کد مطلب:246040 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:227

راوی این واقعه ی شگفت، حکیمه خاتون، دختر امام موسی بن جعفر و خواهر امام رضا است
او می گوید:

چند روز پس از شهادت امام جواد علیه السلام با ام الفضل، همسر ایشان مواجه شدم. او پس از گریستن بسیار در فقدان امام، به من گفت: «ای عمه! می خواهی برایت حكایتی غریب نقل كنم كه تا به حال مثل آن نشنیده باشی؟»

گفتم: «آری بگو.»

گفت «همچنان كه می دانی من بچه دار نمی شدم. و می دانستم كه حضرت جواد، همسر دیگری اختیار كرده است و از او فرزندی نیز دارد؛ اما او را ندیده بودم.

روزی خانمی به دیدارم آمد، زیبا، بلندبالا، گندم گون، خوش سیما و خوش صحبت و گفت كه از نوادگان عمار یاسر است و همسر دیگر حضرت جواد.

با دیدن او آتش حسد در من شعله ور شد، اما خودم را نگاه داشتم و به رو نیاوردم تا او رفت. نیمه شب طاقتم طاق شد و با گریه و ناله و زاری به خانه پدرم مأمون رفتم.

مأمون بسیار شراب خورده بود و مست بود. من شروع كردم به



[ صفحه 71]



سعایت از ابوجعفر و هر چه بود و نبود درباره او گفتم. و گفتم كه ابوجعفر همسران دیگری اختیار كرده است و گفتم كه او به تو و به پدران تو مدام، ناسزا می گوید. و گفتم كه... و آن قدر گفتم كه مأمون در همان حال مستی، شمشیر برداشت، بر اسب نشست و با جمعی از خادمان خود به بالین ابوجعفر یورش برد.

ابوجعفر خواب بود، اما آنها بر سر او ریختند و او را با شمشیرهایشان قطعه قطعه كردند و بازگشتند.

من كه این صحنه را دیدم از كرده ی خود پشیمان شدم، اما اتفاق افتاده بود و راه بازگشت، بسته. من تا صبح گریه كردم از غصه و پشیمانی و ندامت و صبح كه مأمون از مستی درآمد و از خواب بیدار شد، خدمتكارش یاسر او را به خاطر جنایت دوشین شماتت كرد.

مأمون ابتدا باور نكرد كه در مستی دست به چنین جنایتی آلوده است و بعد كه ماجرای شب پیش را به یاد آورد، آن قدر گریه و زاری كرد و بر سر و روی خودش زد كه از هوش رفت.

وقتی به هوش آمد، یاسر را روانه ی خانه ی ابوجعفر كرد تا از چند و چون حادثه خبر بیاورد.

یاسر به خانه ابوجعفر رفت و شادمان و دوان دوان بازگشت و به من و مأمون گفت كه مژده باد بر شما كه ابوجعفر زنده و سلامت است. او را دیدم كه در كنار آب نشسته و مسواك می كند. به او سلام كردم و پاسخ شنیدم و چون خواستم كه بیشتر سخن بگویم و بشنوم، او به نماز ایستاد.

ما از این خبر غرق در حیرت و شادی و شگفتی شدیم و مأمون



[ صفحه 72]



هزار دینار به یاسر مژدگانی داد و بیست هزار دینار نیز به یاسر داد تا به عنوان هدیه برای ابوجعفر ببرد و ضمنا كنكاشی بكند كه آیا از زخمهای شمشیر بر بدن او اثری مانده است یا نه.

یاسر رفت و بازگشت و چنین گفت: «برای این كه بتوانم تن و بدن ایشان را ببینم از ایشان خواهش كردم لباسی را كه بر تن دارند، به من ببخشند، چون می دانستم «نه» گفتن به خواهش در قاموس ایشان نیست.

و چنین شد و ایشان لباس از تن درآوردند تا به من ببخشند و من دیدم هیچ اثری از زخم و جراحت بر بدن ایشان نیست.

لباس را كه به من داد با اشاره به حادثه ی شب قبل گفتند كه اما قرار میان ما و مأمون این نبود.

من عذرخواهی كردم و ندامت و تأسف و پشیمانی از ماوقع را به اطلاع ایشان رساندم.

و ایشان دیگر چیزی نگفتند.

مأمون از این خبر خوشحال شد، اما مرا به شدیدترین لحن مورد تحقیر و توهین و شماتت قرار داد و قسم خورد كه اگر بار دیگر از ابوجعفر، سعایت كنم، مرا بكشد.

سپس از جا برخاست و با همان اسب و شمشیر دوشین به محضر ابوجعفر رفت و اسب و شمشیر را به او هدیه كرد و عذر خواست.

ابوجعفر عذر او را پذیرفت به این شرط كه مأمون دیگر لب به شراب نزند.

مأمون به دست ابوجعفر توبه كرد و قول داد برای



[ صفحه 73]



همیشه شراب را ترك گوید.» [1] .



[ صفحه 74]




[1] كشف الغمه في معرفةالائمه

مناقب ابن شهر آشوب

مدينةالمعاجز

حديقةالشيعه - صفحه ي 679 و 680 و 681.